دست خط ...

بوی خاصی داشت گوشه گوشه ی مسجد کوفه, راستش نتونستم نزدیکای محراب زیاد تاب بیارم. توو محراب که نمیگزاشتن , اطرافشم بغض خفه میکرد آدم رو...


امام اول و افطار آخرینش بود
که دخترش به دعا دست بر فلک برداشت

اگرچه سفره اش از نان و شیر رنگین بود
«علی به خاطر زخم دلش نمک برداشت»

دو چشمه وقف غم مردم از دو چشمش کرد
چه آبها که از این چشمهم ردمک برداشت

علی که از جگر خود کباب داشت به عمر
برای دل نمک از سفره ی فدک برداشت

نبود چاه، زمین گرچه سنگ بود دلش
ز یک تلنگرِ آه علی، تَرک برداشت

گذاشت مِهر علی بر نماز، مُهر قبول
خدا عیار عبادت به این محک برداشت

ایام قدر . شب نوزدهمِ ماه مبارک رمضان . امسال کاش بتونم قدر بدونم.........

اومدم بیرون. حالم حالِ زیاد قابل تعریفی نبود, همش حرفای دل دلی خانوم نغوی توو گوشم بود. همسفریا داشتن یه گوشه توو مسجد جمع میشدن...

نشسته بودیم توو مسجد کوفه که حاج آقا(روحانی کاروان) لابلای اعمالی که داشتیم انجام میدادیم از قول آیت الله ناصری فرمودند:

در نوجوانی خدمت شیخ محمد کوفی رسیدم, ایشان تعریف کردند که یکسالی شب 21 رمضان میخواستم برم مسجد کوفه برای عزاداری و اقامه ی نماز و دعا و احیای شب قدر و ... افطار را بردم. رفتم مسجد کوفه-سمت مقام امیر المومنین ع-محراب.

سمت محراب نماز را خواندم. افطار من نون و خیار بود(بیبینین چقدر ساده) بردم سمت شرق مسجد. آنجا که رسیدم دیدم یک آقایی عبا روی سر کشیدن و استراحت میکنند و آقایی هم در کسرت اهل علم(ظاهرا حضرت خضر بودن)خیلی مودب کنارشون نشستن. وقتی داشتم عبور میکردم از کنارشون اون آقای اهل علم اشاره کردن که بیا بشین اینجا. رفتم. نشستم.

به من سلام کردن و من جواب دادم, بعد از حال و احوالپرسی از من شروع کردن یکی یکی احوال اهل علم اون روزگار رو از من پرسیدن, جمعی رو که سوال کرد. تا به یکی از آقایون رسید... آقایی که کنارشون خوابیده بودن چیزی بهشون گفتن و او ساکت شد. من متوجه کلامشون نشدم.

آقایی که خوابیده بود, گفت آب . خیلی سریع شخصی رسید با ظرف آبی توو دستش. اومد و آب رو جلوی ایشون گذاشت. ایشون همونطور آب رو زیر عبا میل کردن. و بعد ظرف آب رو تعارف من کردن, که من گفتن نه نمیخوام. که بعدها پشیمان شدم از این کلامم.

من پرسیدم ایشون کی هستن.
بهم جواب دادن: ایشون سید عالَمهستن.
من توو نظرم گذشت که سید عالَم حضرت بقیةالله هستن و گفتم: سید عالِم.
                 بهم جواب دادن نه خیر ایشون سید عالَمهستن.

شب بود ولی همه جا روشن بود و من متوجه نشده بودم از چیه این همه روشنایی. رفتم که نماز مستحبی بخونم, دیدم نه کِسل هستم , رفتم استراحت کنم. وقتی بیدار شدم , از روی روشنایی آسمون گفتم ای وای بر من که نماز صبحم ازدست رفت. دیدم اونطرف صف نماز جماعت تشکیل شده. داشتم از کنار صفشون رد میشدم, تووی اون صف یکی گفت خوبِ سید محمد رو هم با خودمون ببریم. جواب دادن نه باید دوتا امتحان دیگه پس بده... که بعدها یکی در سال 40 و یکی در حدود سالهای 1370 اتفاق افتاد(و خود این ماجرا در سال 1335رخ دادس).